بسم رب المهدي


دوازده شعله ي رقصان شمع هاي روي كيك، خبر از دوازدهمين سال تولدش مي دادند.

پدرو مادر شادمان بودند و خانه را براي شاديش آذين بسته بودند.

مردم شهرهم درست همان شب تمام شهر را چراغاني كرده بودند

اما نه براي تولد او انگار آن شب تولد كس ديگري هم بود.

پدر و مادر خوشحال بودند، اما او نه!  انگارچيزي دل و ذهنش را به خود مشغول كرده بود.

شايد اگر هركس ديگري هم جاي او بود و دوازدهمين سال تولدش، مقارن ميشد

با نيمه ي شعبان و تولد دوازدهمين امام ، همان دل مشغولي ها را پيدا مي كرد...

آن شب آرام و قرار نداشت ، اگر به خودش بود

كه  قيد جشن تولد را مي زد و به  مردم شهر مي پيوست.

اما حالا در خانه بود و دل و ذهنش با سؤال هايي كه ، خاص همان شب بود مشغول شده بود.

آخر تاب نياورد و پرسيد از پدرو مادر، آنچه را كه پريشانش كرده بود.

نگاهش را به كيك تولدش دوخت و گفت :

مي خواهم امشب اين كيك را تقديم امام زمان كنم ، اما نميدانم چند شمع بايد روي آن بگذارم؟

سكوت تمام خانه را پر كرد،كم كم لبخند از روي لبهاي پدر و مادرش محو ميشد

مادر نگاه متعجب خود را به پدر دوخت...

پدر با كمي بغض سكوت را شكست و گفت :

شايد به  تعداد تمام غفلت هايي كه در نبود او شده است...هر غفلت يك شمع!

مادر همانگونه كه اشك مي ريخت ، ادامه ي حرف پدر را گرفت و گفت :

به تعداد تمام اشكهايي كه در نبودنش ريخته نشده است.... به ازاي هرقطره اشك يك شمع!

به تعداد تمام قلب هايي كه دلتنگ نبودنش نشده است.....به ازاي هر قلب سرد يك شمع!

و خودش در آخر گفت: شايد به تعداد تمام شعبان هايي كه

يكي پس از ديگري به راحتي گذشته است...هر شعبان يك شمع!

با خود فكر كرد ، كه اگر اين تعداد شمع را به روي اين  دنيا هم بچيند ...

زمين مي شود خورشيد...اما باز هم شمع زياد مي آيد...اما كاش ديگر زيادتر از اين نشود.

 

آن شب آن طور كه پدر و مادرش انتظار داشتند تمام نشد.

آن شب كيك تولدش قسمت پسرك واكسي سر كوچه شد.

آن شب شايد توانسته بود ،لبخند را مهمان لبان آن كسي كند، كه همانند او تولدش بود.

آن شب حس زيباي انتظار تمام شهر را پر كرده بود.

آن شب مانند شب هاي قبل نبود.

آن شب درست پانزده روز از ابتداي ماه شعبان مي گذشت و

درست پانزده روز به انتهايش مانده بود.

آن شب نيمه ي شعبان بود.

 


اللهم عجل لوليك الفرج