خواب پريشان...!


بسم رب الحسين(ع) 


دیشب خواب دیدم، خوابی با بوی خون!

خوابی که شاید قدمتش برمی گشت به سال ، 61 هجري قمري ...

خواب دشت، یا شاید صحرایی سوزان در دل تاریخ ...... بدون گل ..... بدون بلبل!

خواب صحرایی سوزان و خسته از جور خورشید...

خواب کاروانی که گره خورده بود سرنوشتش، با اشک و خون و آب و آه، به این صحرا...

خواب صحرایی که زودتر از این کاروان فریاد العطش بر آورده بود،...

 

دیشب خواب دیدم ، خواب  جدالی نا برابر میان حق و باطل،

خواب آزمایشی سخت ، قبل از جنگی سخت تر، خواب نبردی بدون بازگشت...

دیشب خواب دیدم ، خواب نبردی  میان هفتاد و دو نور و یک لشکر غرق در ظلمت،

خواب یک لشکر سیر آب و هفتاد و دو تشنه ،

خواب هفتاد و دو تشنه ای، که به جای رسیدن به آب به عشق ناب رسیدند

خواب آبی که حسرت رسیدن به لب های خشکیده ی آنها بر دلش ماند...

 

دیشب خواب دیدم ، خواب گمشده ای در ظلمت که به نور رسید،

خواب اسیری که به دست عشق آزاد شد!

دیشب خواب کسی را دیدم ،که هم با نا کسی جنگید...

هم با لشکری از جنس تاریکی ، هم با تشنگی ، هم با جور خورشید،

دیشب خواب شش ماهه ای را دیدم که با حنجر به جنگ خنجر رفت...چگونه امکان دارد؟!

قلاب گیر کرده به حلقوم کوچکی

حالا فقط کشیدن قلاب مانده است!

 

خواب جوان اربا اربایی که شهادتش غمی عظیم شد بر دل پدرش!

خواب تازه دامادی که جشن عروسیش را با نبردی در میدان جنگ کامل کرد ،

خواب تازه دامادی که خضاب کرد ، اما با خون!

 

دیشب خواب دیدم ، خواب پهلوانی که در جدال میان عقل و عشق ، به سوی عشق پر کشید،

خواب پهلوانی که دریا را اسیر کرد میان دستانش، اما...

 

عقل گفتش آب نوش و عشق گفت از کف بریز

عقل و عشق اندر جدال و عقل شد تسخیر عشق

 

خواب دستانی بریده و مشکی پاره و فریادهای عمو آب و...

دیشب خواب دیدم ،خواب فریاد " الآن انکسر ظهری "

که از گلوی خشکیده ی برادری به گوش می رسید.

دیشب در خواب به دنبال بوی سیب تا قتلگاه کشیده شدم...

دیشب خواب قتلگاه و سر بریده را دیدم ... خواب زنی در حیرت،

خواب شیر زنی که از بالای تلی  برادر در خون تپیده اش را به نظاره نشسته بود...

دیشب خواب دیدم، خواب جنگی تمام شده را ... اما نه صبر کن!

 تازه جنگ میان سم اسبان و بدنهای عریان شروع شده است!!!

خواب خیزران و لب و دندان را دیدم،خواب "شیب الخضیب" و" خد التریب" را دیدم،

 خواب غروبی سرخ و سرهایی بر روی نیزه و ...

دیشب خواب دیدم، خواب سری که جدا بود از تن، اما قرآن می خواند...

خواب زنی که در خطبه هایش نگذاشت، همه ی اینها فقط در یک خواب بماند...

نگذاشت کربلا در کربلا بماند...

 

خواب سردار بیماری که خس خس سینه اش تازیانه ای شد، بر پیکره ی ظلم و جور و ریاکاری...

دیشب در خواب در یک کلام تفسیر آیه ی "وفدیناه بذبح عظیم" را  دیدم...

دیشب در خواب شنیدم...شنیدم صدای نوای حزینی را که با بغض و هق هق همراه بود...

نوای غریبی را که گاهی بر یک طائفه می گفت ، السلام علیک....

و گاهی بر طائفه ای می گفت، اللهم العن...

دیشب در خواب ، یک شهر سیاه پوش را دیدم،

دیشب دیوارهای حسینیه ی دلم را سیاهپوش کردم،

دیشب در عالم خواب برای خودم محرمی بر پا کردم...

شال عزایم، همیشه دم دست است...مگر نگفتند:

کل یوم عاشورا

دیشب کل خواب من شده بود، عاشورا...


مگر نگفتند: کل ارض کربلا...

دیشب کل خواب من شده بود، کربلا...

 

دیشب گم کردم، مرز بین خواب و بیداری را ،

دیشب تنها خواب یک نیمروز را دیدم،

اما چه نیم روزی...

یک نیمروز جان مرا کربلا گرفت

حتی مدینه این همه زجرم نداده بود

 

دیشب با اشکی در چشم و بغضی در گلو از خواب پریدم.

تشنه بودم ، تشنه تر از همیشه، اما آب نمی نوشم هرگاه عمو برای  کودکان آب آورد،

 من هم جرعه ای آب می نوشم ... اما نه ، من صبر کودکان کاروان را ندارم...

 

تشنه ام ... تشنه... تشنه تر از هميشه...

هنوز در حیرتم ... دیشب  خواب  دیدم یا کابوس ، یقینا کابوس بود...

رعشه ای از این کابوس بر وجودم افتاده بود... پس چرا گفتم خواب دیدم ،

کجای این گفته ها ، خواب بود ...

 

باید از اول شروع کنم...

دیشب کابوس دیدم، کابوس......

 

اللهم عجل لوليك الفرج

يك شب در حرم...!

بسم رب الرضا

يك شب در حرم...!

_بالاخره پس از چند سال امام هشتم او را طلبید...

در پوست خود نمی گنجید،

 لحظات به کندی برایش می گذشت ،آخر بی قرار بود...می خواست هر چه زودتر  انتظارش پایان يابد و به پابوسی آقا برود...

_به مشهد که رسید، به ظاهر به سوی حرم راه می رفت، اما در دل پرواز می کرد، دیگر چیزی نمانده بود،كم كم داشت مي رسيد و انتظارش به سر مي آمد...

_اذن دخول خواند، که از آقا برای ورودش اجازه بگیرد ، اما اجازه را همان اول ،که گنبد طلایی حرم رادیده بود و از شوق، اشک از چشمانش سرازیر شده بود از آقا گرفته بود، 

_وارد حرم شد، داشت زیر لب صلوات خاصه امام رضا(ع) را زمزمه مي كرد،

 اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي....

 اما هنوز به آخر نرسیده بود که دلش به پرواز در آمد و همچو کبوتری با کبوتر های حرم ، یک دل ،گنبد طلای آقا را طواف می کرد...

_نسیم خسته ای که خستگیش را بر روی گنبد آقا جا گذاشته بود و به جای آن عطر حرم را در خود حل کرده بود، از شرقی ترین نقطه ی حرم وزیدن گرفته بود و تا غربی ترین نقطه ی دل او را عطر آگین کرده بود... آن نسیم سیاهی های دلش را می زدود...

_نیت کرده بود که اول تمام صحن ها را یکی پس از دیگری بگردد وسپس دل لرزانش را دخیل پنجره فولاد فولادی آقا کند و بعد از آن به آغوش آقا و ضریحش پرواز کند،

با خودش گفت :اگر این پنجره فولاد آقا، از فولاد نبود، چگونه می توانست دلهای لرزان و سیاه از گناه زائران را تحمل کند!؟

_قدم در هر کدام از صحن ها که می گذاشت ، حال و هوایش عوض ميشد!

همیشه صحن غدیر او را یاد ماجرای غدیرخم و امامت و ولایت امام علی (ع) و حقوق غصب شده ی آل علی (ع) می انداخت...

صحن کوثر هم برايش يادآور پاره ی تن پیامبر(ص) و کوچه و در و دیوار و روضه و، سوره ی کوثر و دشمن ابتر بود...

صحن قدس هم ،مانند قدس ،حال و هوایش ، حال و هواي پرواز بود... پرواز در صحن قدس براي رهايي از شش پر گناه بود و رسيدن به قداست و پاكي، اما پرواز در قدس براي رهايي از شش پر ظلم و جوربود... قطعا پرواز رخ خواهد داد...از صحن قدس تا صحن های جمهوری و انقلاب و صحن آزادی راهی نمانده است!!!!

و صحن مسجد گوهرشاد، كه هميشه دو ركعت نماز به نيت تعجيل در فرج آقا امام زمان (عج) درآنجا و در جوار منبر چوبي امام زمان (عج) مي خواند، منبری که هنور از درد انتظارشکسته نشده و هنوز با شکوه و باصلابت، منتظر آمدن آخرین منجی بود... اين منبر بيشتر از هر كسي معناي چشم انتظاري را ميفهميد!

 

_دیگر نوبت پرواز تا آسمان هشتم رسیده بود...

دیگر روی زمین نبود ،

شلوغی اطراف ضریح را که دید یاد کودکیش افتاد، که در این شلوغی زیباترین گم شدن زندگیش را تجربه کرده بود و در آغوش آقا خود را پیدا کرده بود، کودک بود و سبک از گناه ، کاش می توانست حالا هم، در این شلوغی گم شود و باز خودش را پیدا کند ، اما مگر بار سنگین گناهانش اجازه می داد؟!

 

_می خواست خود را به ضریح برساند همانند عاشقان دیگر، اما در میان جمعیت انبوه عاشقان آقا، گیر کرده بود و بی اختیار به این سو و آن سو می رفت، دست دلش به ضریح رسید اما جسمش  هنوز بی اختیار بود و بازیچه ای بود میان انبوه عاشقان...

بالاخره به هر سختي كه بود خود را به ضريح رساند و انگشتانش را به شبكه هاي ضريح آقا پيچيد و لب باز كرد كه از چند سال دوري آقا، به آقا شكايت كند..... كه اشك امانش را بريد و هر چه مي خواست بگويد، فراموش كرد...

هزار شكوه به دل داشتم، هزار افسوس    

كه گريه راه گلويم گرفت و لال شدم

مهم نبود آقا خودش مي دانست او چه مي خواهد بگويد،

كم كم آن لحظه ي سخت، يعني خدا حافظي فرا مي رسيد ، اگر به خودش بود كه حالا حالاها ، حرم را ترك نمي كرد اما مجبور بود برود، آرام آرام به طرف باب الجواد به راه افتاد ،دوباره دست به سينه، رو به حرم ايستاد، نتوانست خدا حافظي كند،  باز سلامي داد و اشكي ضميمه ي سلام كرد و رفت!


با اشك وصل شروع شد و با اشك هجران پايان يافت!!!


اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي  و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ.

ترجمه: خدایا  رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا امام با تقوا و پاک و حجت تو بر هر که روی زمین است و هر که زیر خاک، رحمت بسیار و تمام با برکت و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی.

 

 

اللهم عجل لوليك الفرج