بــابــاي زمـان!!!
بسم رب المهدي
صدای خنده های کودک ، سکوت
سنگین پارک را می شکست...
می دوید و می خندید و بازی می کرد
و خلاصه غرق بود در دنیای کودکانه ی
خودش...اما ناگهان...
سنگ سیاه سنگ دلی که انگار تاب
دیدن شادی کودک را نداشت،
را به زمین انداخت . شايد بي ربط اما : سردار شهيد کازروني...
دست و پای کودک کمی زخم شد . شهيدي كه در عمليات والفجر 4 به عروج رفت.
باز سکوت سنگین پارک داشت می شکست،
اما این بار با صدای گریه های کودک ، نه خنده هايش.
کودک با چشمان گریانش مدام اطراف را می نگریست، انگار در جست و جوی کسی بود.
کمی آن طرف تر، مردی با چهره ای نگران به سوی کودک می دوید ، پدرش بود انگار...
به کودک که رسید او را در آغوش کشید و نوازشش کرد و بوسیدش
انگار کودک همین را می خواست ،چون دیگر گریه نمی کرد،
زخمهایش را فراموش کرده بود و دوباره داشت می خندید...فقط مي خنديد .
-----------------------------------------------------------
زماني بود كه كودك دل من هم مي خنديد اما حالا...
چندیست پای کودک دلم به سنگ خارای گناه گیر کرده است...
چنديست كه زخمي شده است دست و پاي كودك دلم...
چندیست گریه های کودک دلم جای خنده هایش را گرفته است...
چندیست چشمان گریان کودک دلم كسي را جست و جو مي كند...
چندیست کودک دلم در حسرت نوازش مهربانترین دست هاست...
چندیست کودک دلم هر روز بابای زمان را صدا میزند...آخر...
گويند امام هر عصر باباي آن زمان است
پس اگر ميشود...
خود را بده نشانم باباي مهربانم
چندیست بابای زمان هم پا به پای کودک دلم می گرید...
اما او دیگر چرا؟!!!!
اللهم عجل لولیک الفرج
آقا اجازه ! دلزده ام از تمام شهر