بسم رب المهدي


دقیقِ دقیقش را بخواهید ، می شود 1139 سال شمسی و 9 ماه و 3 روز و 23 ساعت و 27 دقیقه و

12...13...14...15...16 ثانیه... قبل، آن هم تا همین حالا که مینویسم.

اما ای کاش دقیق دقیقش را نخواهید ، چون نمیشود ، یعنی سال و ماه و روز و ساعت و دقیقه می شود ،

اما ثانیه نمی شود ، می گذرد...ثانیه هم اگر که بگذرد و نتوان دقیق نوشت. دقیقه و ساعت و روز و ماه و

سال هم می گذرد و دقیق نمی شود.

اما اصل مطلب این نیست، بگذارید تا که بگذریم همانند همین ثانیه ها.

از همان موقع ها بود ، درست بعد از رفتن خورشید پشت ابر...یعنی تا قبلش همه چیز خوب بود ، همان

اندک آفتاب گردان هایی که بودند ، هر چند اندک اما بدون هیچ تردیدی خورشید راستین را شناخته بودند و

تنها رو به سوی همان خورشید داشتند.

خورشید همیشه بود...بدون هیچ غروبی...و نگاه آفتابگردان ها به سویش.

تمام شک و تردیدها هنگامی شروع شد، که لیاقت دیدار خورشید ، از آفتاب گردان ها سلب شد.

پس شد آنچه که نباید میشد...

ابر سیاه تردید ، آسمان دل ِ آفتاب گردان ها را گرفت و آنها را دو دسته کرد:

یک دسته آفتاب گردان هایی که خورشید را با چشم سر می دیدند و با رفتن خورشید راستین،

او را از یاد بردند و به خورشید دروغین دل بستند .

و طلوع این خورشید برای آنها، شروع سر به آسمان گذاشتنی شده بود  که تا غروب

و غروبش شروع  سر در گریبان افتادنی بود که تا طلوع بعد ادامه داشت.

و آنقدر محو تماشای این خورشید دروغین شده بودند،که خورشید راستین را منکر شدند.

حتی آنقدر محو شدند که این حقیقت آشکار را هم نفهمیدند ، که خورشیدِ حقشان هر روز غروب میکند.


و اما دسته ی دوم آفتاب گردان هایی بودند که خورشید راستین را با چشم دل می دیدند

و با پنهان شدنش او را از یاد نبردند .

پس با رفتنش به پشت ابرها از همان زمان ها تا کنون ، به مانند طفل مادر مرده سر در گریبان انداختند و

سرشان را نه به شرق چرخاندند و نه به غرب . و تنها در هجر آن خورشید راستین

و به عشق دیدار دوباره اش سوختند.

این ماجرا افسانه نیست ، تقسم بندی علمی هم نیست.

اینها را نگفتم که نتیجه گیری کنم و بگویم فلان دسته خوب و فلان دسته بد...نه.

نمی خواهم نتیجه گیری کنم که دسته ی اول عشقشان عشق نبود ودسته ی دوم بود...نه.

نمی خواهم بگویم دسته ی اول با چشم سر دیدند و ندیدند و دسته ی دوم با چشم دل دیدند و دل باختند...نه.

فقط خواستم بگویم که ما نه چشمِ سرِ دسته ی اول را داریم و نه چشم دلِ دسته ی دوم.

نه سر افتاده ای داریم و نه گریبان چاک شده ای...

آسمان زندگیمان هزار خورشید دارد.که سرِ ما به سوی هر کدامشان به شرق و غرب که هیچ

، به شمال و جنوب هم می چرخد ، خورشید حق ، گمشده است میان این هزار خورشید زندگیمان.  

فقط خواستم بگویم که در دنیای عشق آفتاب گردان ها ، جایی برای ما نیست ، حتی در دسته ی دوم.


همین!

 
 

 
 
 

اللهم عجل لوليك الفرج